بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

سورپرایز بهار

از وقتی کلاس زبانت شروع شده کلی خودم شگفت زده هستم. تو از دو سال ونیمگی که مهد کودک رفتی کلاس زبان هم داشتی اما اینکه آموزشگاه بری برام خیلی جالبه و احساس میکنم خیلی بزرگتر شدی دیروز کتاب زبانت داشت از هم با زمیشد. کلی این اطراف رفتیم که سیمی کنیم ولی جایی را پیدا نکردیم بهت گفتم:" فردا میرم دفتر مجله،‌ممکنه اونجا جایی را پیدا کنم که بشه کتاب را سیمی کرد." کمی فکر کردی و مثل اینکه چیزی را قبلا دیده یا شنیده باشی گفتی: "آره هست میدونم اونجا میتونی کتابمو سیمی کنی." خلاصه از اینکه این همه به محیط اطرافت دقیق هستی کلی خوشحال شدم. امروز کتاب سیمی شده ات را آوردم خونه و بعد از مهد بهت نشون دادم کلی ذوق کردی و گفتی : "مامان م...
23 مهر 1392

زنگوله پا، مامان کارکارو

کوچیک بودی، حدود دو ساله. تو ذهن خودت اسم منو گذاشته بودی زنگوله پا. فکر میکردی منم مثل بز زنگوله پا تو داستان شنگول و منگول، وقتی میرم سرکار، دارم میرم دنبال غذا. خاله لیدا خیلی از این تعبیرت خوشش اومده بود و همیشه به من میگفت، زنگوله پا، مواظب باش گرگه نخورتت. حالا هم که بزرگ شدی، اسم منو گذاشتی مامان کارکارو. هر وقت کاری باهام داری و میگم الان کار دارم، حتما میگی: ای مامان کارکارو.   ...
23 مهر 1392

تو تنها نیستی

ا ز شیرین زبونی های تو هرچی بگم کم گفتم. دیروز داشتم میبردمت کلاس زبان. تازه از مهد برگردونده بودمت و بعد از دوش گرفتن کلاس زبان داشتی و بعدش هم وقت آرایشگاه داشتی و دست آخر هم قرار بود بریم خونه مامانی. تو گفتی: مامان، خسته میشی اینهمه منو کلاس میبری و آرایشگاه و... اگه منو دنیا نمی آوردی، کمتر خسته میشدی. گفتم مامان جون خسته میشم اما دوست دارم تو را به کلاس و جاهای دیگه ببرم. اگه تو نبودی من تنها بودم. تو گفتی: نه تنها نبودی، پدر باهات بود.  برات توضیح دادم که پدر که نمیتونه دختر من باشه، کلاس زبان ببرمش، آرایشگاه ببرمش و ... کلی به این حرفا خندیدی و احساس کردم توهم تونستی حس منو درک کنی و بدونی که چقدر با ...
23 مهر 1392

واقعا باورنکردنی

داشتم از کلاس زبان برمیگردوندمت، مشغول رانندگی بودم که گفتی مامان، هیچ معلومه داری چی کار میکنی؟ جا خوردم، فکر کردم مشکلی در انندگی من کشف کردی. گفتم چی شده؟ گفتی: مامان حواست هست من دارم بزرگ میشم. چند وقت دیگه بچه های من دنیا میاین، نه خاله دارن نه دایی دارن، نمیخواهید هیچ بچه ای بیارین؟ از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. کمی فکر کردم. مشکل خودت و تنهاییت که کلی مغزمو مشغول میکرد کم بود، این دیگه از کجا به ذهنت رسیده بود. گفتم: مامان جون نگران نباش، انشاله بچه های تو اگه خاله و دایی ندارن، عمه و عمو دارن. نمیدونم چطور بدون هیچ معطلی این جواب به ذهنت رسید: مگه مامان پیام داره بچه میاره؟! (پیام همو...
23 مهر 1392

هر روز رقص!

امروز قراره سومین جلسه از کلاس باله تو برگزار بشه. من میخواستم یه جوری راضیت کنم که به این کلاس نری و همون کاراته را فقط ادامه بدی، تا نکنه مثل سال قبل از این همه کلاس خسته بشی و آخرش همه را رها کنی. صبح رفتی لباس باله ات را گذاشتی توی کیفت و میگی: مامان، من اگر کلاس باله برم، بعدش میتونم روزی نیم ساعت برات برقصم. این خیلی خوبه ها آخه دیگه من چه جوابی بهت بدم؟ آدم هرچی بشه مادر نشه که وسط این همه آرزو و خواهش و چالش گرفتار بمونه ...
23 مهر 1392

پیر نشی مامان!

یه جورایی نسبت به پیری آلرژی داری. از علاقمندی پیرها تا توانایی هاشون برای تو، مساله است. داشتم دعای بعد از اذان را توی ماشین گوش میدادم ، میگی: مامان چرا داری دعای پیرها را گوش میکنی؟ میگم مامان این چیزا مربوط به پیرها نیست، دعا کردن برای همه است چون خدا برای همه است.  در جوابم میگی کسی که پیر نیست لازم نیست اینطوری دعا کنه، میتونه یه جور دیگه با خدا حرف بزنه، از خدا چیزی بخواد. یادم میفته که تارسیدن به خدا هزاران راه وجود داره و شاید هم حق با توست. اما کلا از این که فکر کنی کاری موجب ناراحتی من بشه و من زودتر پیر میشم موجب میشه خیلی زود دست از اون کار برداری. خوب این هم خودش نعمت...
23 مهر 1392

همه چی داستان میشه یه روز

ا مروز داشتی صبحانه میخوردی . میگم مامان ببین این همه بهت گفتم عجله کن، آخرش زود که نخوردی هیچی، تازه اینهمه شیر ریختی روی میز و روی زمین. از ناراحتیم ،نگران شدی. مگی: مامان، ببین ، من یه روز بزرگ میشم، چند سال دیگه همه این چیزا میشه یه داستان! خدا میدونه که هیچی دیگه برای گفتن نداشتم. مادر به فدای تو داستان های قشنگت ...
23 مهر 1392
1